loading...
سینما-تئاتر

مرتضی صابرخواجه داد بازدید : 36 سه شنبه 20 دی 1390 نظرات (0)

خواب بعدازظهر

نویسنده: عدالت فرزانه

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

خونمون برق نداشت ، شیشه هاي گردسوزي که بهش میگفتن لاله دائم دم دستمون بود وتوشون

گوشه هاي گره شده دامناي چین چین..روزها رو هی می سابیدیم تاشب..شب که میشد موقع

روشن کردنشون..آه..چراغهاي خونه ها که یکی پس از دیگري روشن می شد...آخ که هی

..چراغهاي گردسوز آدما رو همیشه به خیال می برن..واي واي.. وقتی که تنها باشی وبی کس..

صحنه: اتاق مجلل و پر از اثاثیه هاي گرانبهاست ، چینش اثاثیه اتاق ،بسیار مرتب و با سلیقه است..پدر با سر

وصورتی سیاه وپرازدملهاي سرسیاه که بقدر کافی چهره اش رازشت وکریه می نمایاند ، روي صندلی گرد

چرمی نشسته ودر حال گوش کردن به رادیوست..

مجري : بعد ازاین حرفها یه آهنگ سنتی می چسبه با آوازي در دستگاه همایون...

آهنگ و آواز ازرادیو شروع می شود.. به آرامی به اندازه ولذت گرامافون هاي قدیمی ، محزون ودلگیر...

پدر حین لذت از آواز با رنگی پریده ، دستمال مرتبی از جیبش بیرون می آورد تا عرق سرد روي پیشانی اش را

پاك کند.متوجه خون روي دستمال نمی شود...بار دیگر که می خواهد ازدستمال براي پاك کردن قسمتی از

صورتش که احساس می کند نم برداشته متوجه خون روي دستمال کاغذي می شود..یکه نمی خورد چون می

داند قضیه از کجا آب می خورد.. با سنگینی تمام خودرا از صندلی جدا می کند...جلوي آینه می آید..دملهاي

سرسیاه صورتش بیشتر از پیش شده است..خون یکی از آنها را به سرانگشتش می گیرد..نگاهش در آن گره می

خورد.با قطره ي اشکی که از چشمش در نگاه به قطره هاي خون روي دستمال می افتد از خیرگی بیرون می

آید..آرام وبادقت تمام شروع به پاك کردن خونهاي روي صورتش است.. انگار که این کار روزمرگی اوست

(خیره درآئینه به خود)

چندوقته که رفتارت عجیب شده.. زود باش تا ازبین نرفتی... شروع کن ..باخودت حرف

بزن..اینطوري لااقل یهو سکته نمی زنی..خوبه ..نه؟...خب...بازهم حرفی براي گفتن

نداري؟..گوشت بامنه؟ (داد می زند) به من نگاه کن..با توام..چرا ساکتی...یه چیزي بگو

خب..پس تصمیم گرفتی حرف نزنی..یعنی ..هنوز توضیحی در مورد اعمال وقیحانه اي که به این

وضعت انداخته نداري؟..

(از آئینه روي برمی گرداند..)حاضرم تموم زندگیمو بدم...(بغض می کند..)..اینجا همه چی

دست به دست هم داده که من گناهکار باشم..شاید به جرم نکرده..

(معترض) چراباید مجازات بشم؟ وکیل مدافع من کیه؟ چرا من اینقدر بی پناهم؟ (بغض می کند)

(باز جلوي آینه می نشیند)..من.یه گناهکارم..یه گناهکارزشت..یه گناهکار زشت بدترکیب..یه

گناهکارزشت بدترکیب دمل دار..یه گناهکار زشت بدترکیب دمل دار بدبخت...یه گناهکار

زشت...(داد می زند..) سرگیجه میاري بدبخت...

(آرام) دارم..

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

(با لحنی دیگر) خب..

(آرام) دفتر مرکزي دستور نامه هاي گیج کننده اي به ما میداد ..ماهم مجبور بودیم موبه مو

اونارو اجرا کنیم..آخه چندبار جلوي چشممون مو رو از ماست کشیده بودن بیرون ..براي همین

اینقدر دقیق بودیم..اینقدر دقیق که دیگه داشتیم از پشتمون گوز در میاوردیم..من بهش بودم

کوهان..آخه عین شتر تویه اتاقاي دربسته بی آب وعلف یه ریز داشتیم کارمیکردیم..

صداي پیرزن (ازپشت در) : آقا....آقا...

پدر: (آرام) چیکارداري..؟

صداي پیرزن: براتون غذا آوردم..

پدر: اشتها ندارم..

صداي پیرزن: چرا آقا؟...

پدر: (درگیر با دمل ها) نمی دونم ......

صداي پیرزن: چی آقا؟...

پدر: هیچی..

صداي پیرزن: بعله آقا. دو روزه هیچی نخوردین.

پدر: .....

صداي پیرزن: ..اینجوري زبونم لال ، دیدین یهو.....

پدر: سکته زدم؟ ....

صداي پیرزن: نه آقا ..دور از جون..

پدر: .....

صداي پیرزن : گذاشتم پشت در...

پدر: ...

صداي پیرزن: بیرون ..آفتابیه بیا وببین ..آقا..نمیخواین بیاین بیرون؟

پدر: می ترسم بیام بیرون آب بشم..

صداي پیرزن: بازهم شروع کردین..

پدر: من یه آدم برفی ام..

صداي پیرزن(باشوخی) واقعا؟

پدر: (دماغش را می گیرد) این هویج رو تو گذاشتی رو دماغم..(برمی گردد، با چشمان بسته) این دگمه

هاي پالتوي دست دوز خودشه..نیست؟

صداي پیرزن: (دلواپس) آقا...آقا...دوباره شروع نکنین تورورجون .....

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

پدر: (حرفش را قطع می کند، بالحنی آمرانه) گلها رو آب دادي..؟

صداي پیرزن: شمعدونیاتون ماشالله هزار ماشالله یه طوري قد کشیدن که بیاو ببین..

پدر: شمعدونیا مال من نیست..

صداي پیرزن: (با حسرت) بعله آقا..

پدر: (با تاسف) ..رفت واین روزاي تنگ مارو ندید..

صداي پیرزن: باقی عمرش بقاي عمرتون آقا...

پدر: داري نفرین می کنی..

صداي پیرزن: ا..یعنی چی آقا؟... ازخدا 64 سال عمر گرفتم ..تو این سالهاي پشت سرهم دوخته ام به یه چیز

رسیدم..اونم اینکه..هیچی ارزش اینهمه خود خوري نداره ا..دروپنجره رو تخته کردین.بست

نشستین ، که چی..؟ بیرون که نمیرین..اقلا بیاین باغچه اي ..گلی ،گیاهی ،چیزي..بوکنین شاید

این اشتهاتون بازبشه...دولقمه غذا بخورین تا...

پدر: تا چی..؟

صداي پیرزن: تا..از پا نیافتین...

پدر: (آرام..برخلاف میل باطنی پارچه هاي در وپنجره ها را محکم می کند تا منفذي نباشد براي

نفوذ، نگاهش به نامه هاي انباشته شده روي میز می افتد..)

صداي پیرزن: آقا...

پدر: چیه ؟

صداي پیرزن: ..نامه اومده...

پدر ( دست وپایش سست می شود) نامه .؟

صداي پیرزن: دوباره انداخته بودن پشت در..همونجا..همونجوري..زیر بته

پدر: بازهم هیچی ندیدي ....

صداي پیرزن: بازهم هیچکی..

(با ترس) شیرین کجاست ؟.

پیرززن : از دانشگاه که اومد .. یکسره رفت تو اتاقش .عین همیشه..بی سلام وعلیک

پدر : الان تو اتاقشه؟

صداي پیرزن: بعله آقا..

پدر: نامه رو برمیداشتی اون...؟

پیرزن : نه آقا اون موقع که خونه نبود .

پدر : حواست رو خوب جمع کن .

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

پیرزن: بعله آقا..

پدر: شیرین نباید بویی از این نامه ها ببره ..می دونی که .. خیلی حساسه ،

صداي پیرزن: ..خصوصا بعد مادرخدابیامرزش. .. .

پیرزن (نامه را از زیر در به داخل می اندازد)..:

مطمئن باشین اینبار می فهمم کی این کاغذ پاره ها رو میندازه خونه مردم..

پدر: مگه خونه بقیه هم انداختن...؟

پیرزن: نمیدونم..مگه انداختن؟

پدر: آخه میگی خونه ي مردم...

پیرزن: نه..منظورم اینه که همیشه ماه پشت ابر نمی مونه که..بالاخره معلوم میشه کار کیه...

پدر: برو پیش شیرین . .

پیرزن: بعله آقا..

پدر: تنهاش نذار..

پیرزن: ماموره میگفت : دیگه چیزي نمونده نویسنده نامه ها رو گیر بندازیم..میگفت سرنخهایی دستشونه..

پدر: دلم می خواد صورت نحس این متهم تو محکمه ببینم..

پیرزن : حکمش از الان معلومه..

پدر: نامه کو..؟

پیرزن: بعله آقا..

نامه توسط پیرزن از زیر در به صحنه انداخته می شود.... پدر نامه را برداشته و قبل ازاینکه بازش کند متوجه این

می شود که دستانش بدجوري دارند می لرزند...لبانش را می گزد..کمی خودداري کرده و نفسی نیمه عمیق می

کشد..پاکت نامه را تکه پاره می کند..کاغذ نامه را هرجوري که هست در می آورد..شروع می کند به خواندن.

ازصبح این زن تو راه پله ها سرگردون بود، اولش گفتند آقاي قاضی تویه دادگاست وتاظهر

وقتش پره ، بچه هفت ساله بغلش بود، از بس سرفه می کرد یکی از سربازها دلش سوخت ازش

پرسید مگه کارتون چقدرمهمه که...زنه گفت: اومدم ملاقات بگیرم ، چندساله از شوهرم

بیخبرم..سربازگفت: اجازه ملاقات که با رئیس زندانه ..ولی زن گفت : رئیس زندان گفته این یکی

رو خود قاضی قدغن کرده..منم اومدم ازخودش اجازه بگیرم..سه ساله زندانه وهنوز

بلاتکلیف..بچه ام چهارساله بود که پدرش رو ازمون گرفتن الان هفت سالشه..می بینی سیاه سرفه

گرفته ..داره خفه میشه..می خوام پدرش رو ببینه بعد بمیره..آقاي قاضی یادتان هست؟ سرباز درزد

اما شما همینکه اسم یارمحمد زغالفروش رو شنیدین دستور فرمودین این زن رو از دادگاه بیرون

کنن..البته که یادتان هست..براي اینکه دو ونیم بعدازظهر ، نیم ساعت بعد ساعت کاریت که از پله

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

ها اومدي پائین وخواستی سوار ماشینت بشی..دیدي که این زن زیر اون آفتاب سوزان چند ساعت

معطل تو بوده..البته که یادت نمیره چون مادره ، زن یارمحمد زغالفروش بچه ازحال رفته اش عین

گوسفند قربونی که بخوان قربونیش کنن انداخت پیش پات ... لبه شلوارت گرفت وگفت: بچه

داره خفه میشه ، بذار باباشو ببینه بعد بمیره..آقاي قاضی..شما آدم خونسردي هستید..دیدن این وضع

شمارو اصلا منقلب نکرد..مادره فریاد میزد: اگه خودمو نمیذارید لااقل این بچه رو بذارید یه نظر

ببیندش ... به این بچه رحمتون بیاد آقاي قاضی.

.با بچه افتاده بود زیر پا ..لبه شلوارتونو ول نمی کرد..هرچی تلاش میکردین بی فایده بود..کسی

دور وبرتون نبود..با پاي دیگه ات لگدت رو دست مادره زدید..نزدیک بود بیفتید..پاتونو گذاشتین

رو دست بچه..بچه جیغ کشید..مادره دستش رهاشد..البته اتفاق بود..البته دست شما نبود..شما که

نمی خواستین دست بچه رو لگد کنید..

صداي در...

او سریع کاغذ را تا می کند...دنبال جایی براي قایم کردنش...

صداي دختر: بابا...

خودش را جمع وجور میکند...نامه را زیر پیراهن قایم می کند..سریع نامه هاي روي میز را هم در کشو میگذارد

دست و پا گرفته پشت در می رود

پدر: چیه باز..؟

شیرین: (با خنده) این در بازهم قفله که...

پدر: می خواي بري دانشگاه عزیزم؟ (در را باز میکند، شیرین می آید..)

شیرین: الان وقت دانشگاست.؟

پدر: ساعت چنده مگه؟

شیرین: اینجاساعتها..چراغها.... همه چی خوابیده..

پدر: ته کشیده اند دخترم.ته یعنی دیگه تموم..درست مثل خود من..

شیرین: (با خودکار روي دستش علامت می گذارد) دیگه یادم می مونه...

پدر: ..(باخنده) فتیله ام ته کشیده..

شیرین: ببینم بابا..بازتوچته ؟

پدر: هیچی..

شیرین: هیچی؟

پدر: (حرفی براي گفتن پیدا نمی کند) چشمام رو نمی تونم ببندم..

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

شیرین: همین؟

پدر: نمی تونم بازشون نگه دارم..

شیرین: چی میگی؟

پدر: دیگه هیچی دست من نیست....

شیرین (متوجه دستمال کاغذي خونی روي میز) بابا..

(پدر به هم ریخته.. سر انگشتش را روي یکی از دمل ها می برد..)

شیرین: (نگران حال او) گفتم دستنزنی..نگفتم؟..

پدر: من..فقط عرق رو پیشانیمو پاك کردم همین...

شیرین پدر را روي صندلی می نشاند از کشوي پائینی میز کمی الکل وپنبه برمیدارد وشروع به تمیز کردن دمل

هاي صورت آقا میکند

شیرین: این دمل ها هم عین جوش هاي وقت بلوغه..هرچی بیشتر انگولکش کنی بیشتر اذیتت می کنن...

پدر: این دمل ها عین مارهاي شونه هاي ضحاکه...هرچی پیشتر میره بیشتر می کوبن تو ملاجم..

شیرین: (تمیز کردن دمل ها تمام می شود) علاجش یه کم صبر وحوصله است..ثروتی که حضرت بابا ازش

فقیرن...

پدر: (درفکر) ازخیلی چیزا فقیرم..فقر من فقط به صبر نیست که..

(تلفن همراه دختر زنگ می زند..دختر گوشی را برداشته وکنار میز خیلی آرام ودر گوشی صحبت می کند)

پدر: بهش سلام برسون..

شیرین: سلام میرسونه..(با تلفن) باشه..چی؟..الان ؟.. نمیشه..

پدر: (درفکر خود..بدون توجه به مکالمات تلفنی دختر با خودش حرف می زند)

یه زمانهایی واسه خودم کسی بودم..برو بیایی داشتم..تجهیزات ازکار افتاده اي که از جبهه برگشت

می خورد به کوره هاي بخار می فرستادم تا به خودروها وتانک هاي نو تبدیل بشن..اونوقتها

سرجایزه نوبل شرط بسته بودم..ولی اونا به هم انگ جنگ طلبی رو زدن..اونا عقیده شون این بود

که من با این کارام دارم عمر دوباره اي به خشونت وجنگ میدم..ولی چرا..میشه از همین سلاحها

بطوردیگه استفاده کرد..مثلا میشه تانک رو گذاشت تو پارك..تا بچه ها روشون سربخورن..اصلا

همین جعبه هاي آزوقه رو خیلی راحت میشه گذاشت تو اماکن عمومی ازش جاي صندلی استفاده

کرد..

شیرین : (همزمان با پدر) کار دارم..نه..نمیشه.......بزار یه وقت دیگه...نمی تونم..بخدا نمی تونم.... اذیت می

کنی....باشه..باشه..بزار ببینم می تونم یا نه....باشه..فعلا..(گوشی را قطع می کند)

پدر: (از خیالات خود بیرون آمده) دست به سرش کردي ؟..

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

شیرین: (پنبه ها را جمع کرده وهمراه الکل می خواهد بگذارد کشوي بالایی..)

می بینی الان کار دارم..کارم هم واجبه..

پدر: می بینی که کارت تموم شد.

شیرین: کارم شاید.. ولی حرفام هنوز نه..

پدر: حرفها که تمومی ندارن دختر..دهنتو بازکنی ..هوا بخوره به پره هاي تو گلوت میشه

حرف..خب..تادلت بخواد هوا ي آزاد و..

شیرین: (الکل وپنبه را نشان می دهد) چندسال درس ودانشگاه واسه همین لحظه هاست دیگه..

(می خواهد کشوي نامه ها را باز کند که آقا خودش را سریع جلوي میز می کشاند..و باند والکل وپنبه را از

دست شیرین می گیرد) : خب برو دیگه..بیچاره پشت دره..(شیرین می خندد..پدر نیز....تلفن همراه شیرین

دوباره زنگ می خورد..)

پدر: (با اشاره سر به منظور رفتن شیرین..) بال بال میزنه..

شیرین: به شرط اینکه ..

پدر: مواظب خودم باشم..

شیرین: ولی زود برمی گردم

پدر: که چی..

شیرین: کلی باهات حرف دارم

پدر: باشه....

شیرین: خداحافظ...

پدر: خداحافظ بابا..

شیرین در حالیکه دیگر به گوشی همراهش که مدام زنگ می خورد جواب نمی دهد..دلواپس بابا از صحنه

خارج می شود...

پدر (خیالش از بابت نامه هایی که در کشوها بود راحت شده واز شدت خستگی همانجا به زمین مینشیند..دستش

را دراز می کند و قاب عکس خودش را با زنش از روي میز برمی دارد):

بدون اینکه چیزي بفهمم داشتم با یکی ازاین زنهاي خیابون زندگی میکردم..زشت اما درعین

حال خوش بر ورو..موقعیکه تو خیابون کنارم راه میرفت..خیلیا تو دلشون بهم می گفتن:

خوشبخت..درست موقعیکه من بهشون می گفتم : بدبخت.. قضیه دنیاي وارونه اي بود که هرکی

تویه حسی ازاونو داشت زندگی می کرد..قد بلند وخوش هیکل و..یه کمی هم سبزه

بود..ابروهاي پرپشت سیاه وصورت دراز وهمیشه خیسش...نمی ذاشت آدم رودروش

وایسه..صداي زیرو نازي داشت..خصوصا موقعیکه می گفت.: مرد من...(لبخند زننده اي روي

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

لبانشاست) این جور مواقع حتما باید..سیگار روشن کرد..(چند قدمی جلوتر می آید) این حرف

هوسناك او..بدون تردید تهاجمی به حریم پاك یه مرده....(سیگاري می گیراند..تا ابتداي صحنه

می آید..با پکی به سیگار..):این خونه هاي شهر..تک به تک..نشون دهنده آرزوهاي نابود شده ي

آدماي توشونن....

(سیگار می کشد...آنقدر که .. تمام می شود..آنقدر که آتش ته سیگار دستش را می سوزاند...به خودش می

آید....بلند می شود..به یادش چیزي افتاده..سریع به طرف میز هجوم می برد..کشوي میز را باز می کند وسراغ

آخرین نامه می رود..وشروع می کند به خواندنش...

چطور ممکنه از یادتون رفته باشه.؟ وقتی زنه یارمحمد زغالفروش ناامید ازشما دید که سوار

ماشین شدین کاري کرد که هر زن ناامید ، هرکی که دیگه کاري ازش برنمیاد میکنه کرد..به

شما فحش داد..هرچی از دهنش دراومد گفت..ولی این آرومش نکرد...آخرین تیرش رو هم

نثارتون کرد..نفرین...الهی مرد..از همه جا مونده و رونده و غریب وبی کس و بی چاره شی

..الهی اگه اولاد داري بیفته تویه دامنت عین این مرغ سرکنده جون بکنه اونقت نتونی براش

کاري کنی...الهی بخت سیام بیافته روسرت..الهی درمونده بشی..

اضطراب او را نمی گذارد که لحظه اي راحت بنشیند..بلند شده وگوشی تلفن را برداشته وشماره اي می گیرد:

: وصل کنید سرهنگ اصلانی لطفا....بگید قاضی سرابیان......این چه وضعیه آقا ؟ دوساله از اولین

نامه گذشته ..می دونی این یعنی چی؟... نمی خوام آقا ..دوساله هرروز قول هر روز قول... ..

آسایش ندارم..آرامشم ازبین رفته..در وهمسایه به جهنم..نمی تونم سرم و راحت بزارم زمین هر

لحظه ممکنه یه نامه از زیر در بندازن تو.. مشکل کار اینه که به هرکی میشه شک کرد..مسئله

اینجاست این هرکیه ورق به ورق پرونده ها دستشه..چی ؟ گفتی سرنخت ....کاپشن

سبز؟..عینکش..؟ بزار ببینم...شلوار لی تنشه ...کتونی سفید هم پاش میکنه..درسته؟..نه آقا...اون

نامزد دخترمه...اصلا ببینم ، غیر اون مگه کسی هم به این خونه رفت و آمد داره...زحمت کشیدین؟

خسته نباشین با این فشار کاریتون آقا...

(عصبانی تماس تلفنی را قطع می کند..ولی هنوز خیره است..خیره به گوشه اي از صحنه که روي میز عکس

شهاب ودخترش شیرین است...با تردید قدم برداشته وبطرف قاب عکس می رود..عکس را برداشته و..)

(قاب عکس رابی خیال می شود.. روي میز میگذارد ..و جلو می آید..دوباره برمی گردد..خیره به قاب عکس

..می خواهد نامه را در کشوي میز کنار دیگرنامه ها بگذارد..از شدت عصبانیتی که دارد همه نامه ها را ازکشو

سرریز می کند..)

کدوم قاضی می تونه ادعا کنه همه جا به میل وقانون وجدان عمل کرده؟ کی می تونه بگه اشتباه

نکرده؟ چرا فقط یقه منو گرفتی؟ با این نامه هاي لعنتی یک به یک این مرده ها رو از تو پرونده ها

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

میکشی بیرون روزاي تلخ این زندگی لعنتی رو پیش چشمام زنده اش می کنی که چی؟ چی رو

می خواي ثابت کنی؟ مگه نمی بینی از این دمل هاي سرسیاه کفري ام..

در زده می شود....او سریع دست وپایش را..نامه هاي ریخته شده را جمع کرده وکشو را می بندد

صداي پیرزن ( از پشت در) : آقا.......

پدر: ( کمی خیالش راحت می شود) چه خبره..؟

صداي پیرزن: شیرین .....

پدر: رفتند دانشگاه..؟

صداي پیرزن: مامورا شهاب گرفتن...

پدر: چی..؟

صداي پیرزن: بعله آقا

پدر: تو خودت دیدي؟

صداي پیرزن : شیرین نتونست کاري کنه..مامورادستبند به دستش زدندو بردنش...

پدر: شیرین .. الان کجاست؟..

صداي پیرزن: رفت پشت سرشون...

پدر: تماس می گیرم...

صداي پیرزن: یعنی کار خودشه..؟

پدر: هیچی معلوم نیست...

صداي پیرزن: حتما یه چیزي هست که به دستاش..دستبند زدند..

پدر سریع به طرف گوشی تلفن خیز برداشته وهی شماره گیري می کند...گوشی اشغال است..دوباره تماس می

گیرد..دوباره بوق اشغال.....کلافه شده است....نا گهان در...زده می شود...

پدر: چیه؟

صداي شیرین: بازهم که این در قفله بابا...

پدر : (یکه خورده ولی..سریع در را باز میکند) متهم اینجا ایستاده.و منتظر شماست براي اعلام حکم..

شیرین: شما ازچی می ترسین ؟

پدر: (سعی می کند خونسرد نشان بدهد) ازتو می ترسم بابا..

شیرین : مگه من لولو خورخوره ام..؟..

پدر: به چی قسم بخورم که باور کنی؟

شیرین: چندوقته رفتارت عجیب تر شده ..

پدر: خودم هم میگم..

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

شیرین: اتفاقی افتاده..؟

پدر: اتفاقا منم می خواستم همینو ازت بپرسم..

شیرین: دیدي حالا..

پدر: چیه باز..

شیرین: نمی خواي به من چیزي بگی..

پدر: توچی میخواي بهت بگم؟

شیرین: اون کیه..؟

پدر: کی؟

شیرین: (عصبانی) بابا

پدر: خودم هم نمی دونم..

شیرین: (باشیطنت دخترانه) از آشناهاست؟

پدر: شاید ..ولی..شایدهم خودمم

شیرین: بازهم که این دمل هات سرباز زد بابا...

پدر: ( بطرف آئینه می رود) نه ...چیزي نیست...

شیرین: (بطرف کشوي میز می رود) گفتم دست نزنی..نگفتم؟

پدر متوجه حرکت شیرین می رود تا جلوي او را بگیرد...اماشیرین در کشو را باز کرده ولی هنوز چشمش به

دملهاي سرسیاه باباست: الان تمیزش میکنم

ناگهان دست او به نامه ها می خورد...پدر عقب می کشد..ولی شیرین توجه چندانی به نامه ها نمی کند..کلافگی

پدر دوچندان می شود...شیرین با الکل وباند وقیچی و.. سراغ دمل هاي روي صورت پدر می رود

شیرین: استرس زیاد هم مطمئنا در سرباز زدنشون نقش داره...استرس میتونه رو پوست صورتتون ..رو

خط روي پیشونی اثر بذاره.و...

پدر: واقعیت با حقیقت فرق داره..

شیرین: (انگار درس پس می دهد، کلمات را بی روح وپشت سرهم فقط ادا می کند)

واقعیت اونیکه ما می خوایم ولی حقیقت اونیه که هست..

پدر: آفرین دختر..

شیرین: (حین کار روي صورت پدر..ادامه می دهد)

حقیقت همون وجدان ماست ؛وجدان تنها محکمه ائیه که نیاز به هیچ قاضی نداره

پدر: مواظب باش...

شیرین: همه ما جایزالخطائی

پدر: درسته..

شیرین: توهر مقام ومنصبی..

پدر: چی می خواي بگی؟

شیرین: من می دونم تورو چی اینطوري ریخته به هم..

پدر: به من نگاه کن..خوب نگاه کن...همه چی معلومه..هرچی کردم ونکردم از چهره ام زده بیرون..اینا

دمل نیستن دخترم..کارهاي کرده و فکراي نکردمند..به خیالت من نمی دونم..تو چی فکر

کردي؟..فکر کردي من خودمو زدم به اون راه..؟

شیرین(گریه اش گرفته) درسته ..من اینقدر بزرگ نیستم که....

پدر: دیگه هیچی برام اهمیت نداره..حتی اون لعنتی که داره با اون نامه هاش تیشه به ریشه ام

میزنه...هیچی....هیچی اما اینجا تنها موضوعی که اهمیت داره تویی که آروم آروم داري کم کم

ذهنمو اذیت می کنی..؟

شیرین: بگو بابا..بگو ..بزار خالی شه دلت..

پدر: (سیگاري می گیراند) تو قانون منو میدونی...

شیرین: (سیگار را ازروي لبان ماسیده پدر بیرون می کشد)همیشه مشکلات رو نمیشه با سیگار حل وفصل کرد..

پدر: میلیاردها میلیارد آدم تواین دنیا دارن همدیگرو تحمل می کنن..توهم یکیش..

شیرین : تو کم آوردي..

پدر: ما هرروز از مرگ موقتیمون که بیدار میشیم دست به کارهاي زشتی می زنیم...

شیرین: خودتو داري تویه این حرفها ، لابه لاي کلمات قایم می کنی...

پدر: (در هم ریخته) اي فرشته ي زیبا...اي سفید وحشی..نیزه هایی را که سینه ام را شکافت بیرون بیار..توبراي

دیدن به این مژه ها بیشتر ازمن که درحال مرگم نیازمندي....

شیرین: (نگران حال پدر) چشم..چشم بابا..دیگه حرف نمی زنم..ببین..زیپ این سوراخ رو می کشم ..(زیپ

دهنش را می کشد..)

پدر: مامورا گرفتنش..؟

شیرین: (با سر جواب بله را می دهد)

پدر: براي چی؟

شیرین: (یکی از نامه ها را به طرف پدر پرت می کند)

پدر: تو چی فکر میکنی...؟

شیرین: .....

پدر: یعنی اون این نامه ها رو نوشته؟

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

تلفن خانه زنگ می خورد..پدر گوشی را برمی دارد...

پدر(بدون توجه به گفته هاي آنطرف خط) بعدا... (قطع می کند)

دوباره تلفن زنگ می خورد..پدر گوشی را برمی دارد...

پدر(بدون توجه به گفته هاي آنطرف خط) بعدا..بعدا... (قطع می کند)

پدر: خب؟

شیرین: ....

دوباره تلفن زنگ می خورد..مدام زنگ می خورد تا اینکه ...پدر سیم گوشی را از پریز می کشد

پدر: یعنی این نامه هارو اون ننوشته..؟

شیرین ( با حرکتسر جواب نه می دهد)

پدر: (درنهایت عصبانیت) پس کی اینطور به همه چیه من بلده..اون حتی میدونه من الان زیرشلوارچی پوشیدم..

(شیرین آخرین نامه را از زیر پیراهنش در می آورد... عرق سردي روي پیشانی پدر می نشیند.. کاملا مسخ شده

وبیحرکت روي صندلی نشسته ومات ومبهوت....)

شیرین: وقت نشد بندازم زیردر..بابا..دلم خواست آخرین نامه رو خودم بخونم..

(پاکت نامه را باز می کند...بابغض..با گریه )

حاجی باشریکش دعواش میشه ، شریکه مدعیه که حاجی جعل کرده ، حاجی هم سراین دعوا

که مسئله آبرو و ازاین حرفها درمیونه کل دارائی اش روبه یه قاضی زشتی که حتی ازپیر دختراي

ترك برداشته ي شهرهم جواب سربالا شنیده میده..کلا حاجی چطور به شریکش خیانت کرده

تو پرونده بود اما با این هدیه ي ناز حاجی ، قاضی مجبوره اونارو دزدکی از لاي پرونده کش بره

خدا می دونه ..فقط بخاطر نازصورت عین گچ ولباي قرمز ولرزون دخترك 14 ساله اي که بعدنا

شد مادر فلک زده من...درسته همه شهر دیدن که یه مرد مو زرد 12 شعبان 1953 تو ملاء عام هم

زن جوان قاضی رو کشت ، هم تیربه پهلوي خودش زد وبعد .. اما..آقاي قاضی، پدر من

.خودتون بهتر ازهرکی میدونید که قاتل واقعی زنتون خودتونید...قاتل واقعی مادر من....

(از شدت گریه دیگر صدایش بالا نمی آید...نمی تواند بماند..براي همین پدر را براي همیشه ترك می کند واز

صحنه فرار می کند...این در حالیست که چانه پدر از روي پایه صندلی سر می خورد وجسد مرده پدر کنار نامه

هاي ریخته شده ، نقش زمین می شود)

پایان(بهار 89 /اردبیل)

www.IrPDF.com

www.IrPDF.com

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 129
  • بازدید کلی : 212